روزي از ايام از كوچه پس كوچه هاي شهر
مي گذشتم نالان
در يكي از كوچه ها من ديدم ؛ يكنفر مي خنديد
اهل كوچه گفتند ؛ متهم به ديوانگي است ؛ نزديكش نشويد
من در آن شهر بزرگ يكنفر عاشق د يدم
من به چشم خود در آن شهر ديدم كه مردم را به جرم عاشقي گردن مي زنند
آري آري عاشقي ممنوع است
من جواني ديدم كه اول شب بود و مي گفت سحر نزديك است
در همان شهر پير مردي مي گفت روز را ديگر نخواهم ديد
ديگر در اين شهر خورشيذ نخواهد تابيد
پيرمرد مي گفت و از ته دل آه مي كشيد
در گوشه اي از شهر كه درختان همه يا قطع يا بي برگ شده بودند
نهالي با ترس ولي با اميد داشت مي روئيد و تنومند مي شد
من در آن شهر صداي خوش بلبل نشنيدم
من در آسمان آن شهر پرواز كبوتر نديدم
ولي شنيدم صداي جغد و كلاغ
و ديدم پرواز كركسهاي زشت
ناگهان كودكاني ديدم گرد شهر مي گشتند
شايد آن لحظه كه برخور من با آنها بود از يادم نرود
و يادم نرود كه از جمعشان پرسيدم به دنبال كه يا به دنبال چه هستيد شما؟؟
و يك صدا جمع زبان بگشود و گفت
ما به دنبال كليد قفليم
و به دنبال نور
ما به دنبال هوايي هستيم كه در آن بتوانيم تنفس بكنيم
و به دنبال كا...
Posts
Showing posts from May 4, 2003