Posts

Showing posts from June 22, 2003
آنگاه که نقاب از رخ بر مي کشي مي داني چه داستاني تکرار مي شود قصه ماه و ابر . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
بيا ای همصدا با من به فريادم تو پاسخ گو درون چشمه چشمم برای گريه کردن آه .... آبي نيست بيا ای همصدا با من مرا از اين جهنم ها رهائي بخش که اينجا هر دقيقه هر زمان هر لحظه اش درديست که اينجا من دورن آتشي بي دود مي سوزم بيا ای هم صدا با من که ديگر تاب رفتن نيست بيا تا بار خود از اين جهنم دره بر بند يم بيا تا ساعتي ما هم بياسائيم که عمری ما در اين دوزخ عبث بيهوده ره برديم . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
روز بود و خورشيد در آسمان مي درخشيد ولي ماه کمرنگي را در آسمان ديدم ...چشمکي زد و گفت ...... شب را هم بياد بیاور . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد