Posts

Showing posts from February 2, 2003
کوچه غمناک پرستوهاي شاد در غروبي پر ملال و بي صدا خبر عريونيي بابا رو داد پائيز اومد اينور پرچين باغ تا بچينه برگ و باره شاخه ها کسي از گلها نمي گيره سراغ بيا در سوگ دل گير گل سرخ بخونيم شعري از ديوان گريه من و تو زاده ي فصل خزانيم دو تن پرورده ي دامان گريه شده ابري تو فضاي سينمون قصه ي بي غم گساريهاي ما ميدونم پايان نداره بعد از اين قصه ي بي برگ و باريهاي ما پائيزه پائيزه عريون من و تو خسته و گريون مي نويسم با دل تنگ روي گل برگ شقايق فصل دل تنگي پائيز فصل غمگيني عاشق . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
ايـنـم گـزارش از مـردم شـهر در يـك روز مـن از سـر بيـكاري من پيرمردي را ديدم كه با عصا هم به سختي راه مي رفت ؛‌ ولي مجبور بود هنوز كار كند من ديوانه اي ديدم كه كه شايد از ما دائيه داران عقل ؛ عاقلتر بود ؛ راه مي رفت و ناسزا مي گفت من بازاري ديدم بي رونق كه دخل مغازه دارش پول كرايه تاكسي هم نمي شد من پدر و مادري را ديدم خجل از اينكه نمي توانند براي فرزندشان لباس نو بخرند من بچه اي را ديدم نا راحت كه مي خواست مشق بنويسد و دفتر و قلم نداشت او پول نداشت من زوج جواني را ديدم كه فقط از پشت ويترين مغازه ها اجناس را نگاه مي كردند من معتادي ديدم كه در گوشه خيابان در حال چرت زدن بود من كارمندي را ديدم كه نمي توانست قسطهاي عقب افتاده اش را بدهد من كارگري ديدم كه هنوز از كارمزدش پول نگرفته بود و او با افسوس مي گفت باز بچه هايم بايد گرسنه بخوابند من دختر زيبائي را ديدم كه بسيار فتان بود و در كنار خيابان به انتظار مشتري ايستاده بود من پسر زيبائي را ديدم كه مشغول خود فروشي بود من كودكان معصومي را ديدم كه براي سير كردن شكم خود و خانواده مجبور به كاركردن در شهر از صبح تا شب بودند مـ
Image
بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا نام خدا نبردن از آن به كه زير لب بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع بر رويمان ببست به شادي در بهشت او مي گشايد ؛ او كه به لطف و صفاي خويش گوئي كه خاك طينت ما را زغم سرشت طوفان طعنه ؛ خنده ي ما را زلب نشست كوهيم و در ميانه ي دريا نشسته ايم چون سينه جاي گوهر يكتاي راستي است زين رو به موج حادثه تنها نشسته ايم مائيم كه طعنه زاهد شنيده ايم مائيم ؛ ما كه جامه ي تقوي دريده ايم زيرا درون جامه بجز پيكر فريب زين هاديان راه حقيقت نديده ايم آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود ديگر به ما كه سوخته ايم از شرار عشق نام گناهكاره ي رسوا نداده بود بگذار تا به طعنه بگويند مردمان در گوش هم حكايت عشق مدام ما هرگز نمي رد آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد