امروز روزی بود که من با تو
توی اين شهر با هم
راه مي رفتيم
من برات نوحه مي خوندم
تو برام شعر مي گفتي
من برات از سردی و سوز زمستون
تو برام از گرمي و سر سبزی بهار مي گفتي
من برات از شب بي صبح مي گفتم
تو برام از طلوع زيبای فردا مي گفتی
من برات از قتل عشق و عاطفه
تو برام از جونه زدن دوباره عشق مي گفتي
من برات از لانه های کرکسای زشت مي گفتم
تو برام از لانه های قناريهای عاشق تو مي گفتي
من مي گفتم که ديگه کبوترا بر نمي گردن
تو مي گفتي کبوتراهم بر مي گردن
من مي گفتم که بايد جواب مشت و با چماق داد
تو می گفتي که نه
جواب زشتيها رو بايد با عشق داد
من و تو مي گفتيم و مي رفتیم
... اما
يک دفعه ديديم که زشتيها به ما هجوم اوردند
تو رفتي بهشون گل بدی و عشق بورزی
اونا گلاتو پرپر کردند
تو دلت خيلي شکست
غصه خوردی
اشک ريختي و گفتي که آره ... درست مي گفتي
که بايد جواب مشت و با چماق داد
.
.
.
اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
Posts
Showing posts from June 15, 2003