Posts

Showing posts from June 15, 2003
امروز روزی بود که من با تو توی اين شهر با هم راه مي رفتيم من برات نوحه مي خوندم تو برام شعر مي گفتي من برات از سردی و سوز زمستون تو برام از گرمي و سر سبزی بهار مي گفتي من برات از شب بي صبح مي گفتم تو برام از طلوع زيبای فردا مي گفتی من برات از قتل عشق و عاطفه تو برام از جونه زدن دوباره عشق مي گفتي من برات از لانه های کرکسای زشت مي گفتم تو برام از لانه های قناريهای عاشق تو مي گفتي من مي گفتم که ديگه کبوترا بر نمي گردن تو مي گفتي کبوتراهم بر مي گردن من مي گفتم که بايد جواب مشت و با چماق داد تو می گفتي که نه جواب زشتيها رو بايد با عشق داد من و تو مي گفتيم و مي رفتیم ... اما يک دفعه ديديم که زشتيها به ما هجوم اوردند تو رفتي بهشون گل بدی و عشق بورزی اونا گلاتو پرپر کردند تو دلت خيلي شکست غصه خوردی اشک ريختي و گفتي که آره ... درست مي گفتي که بايد جواب مشت و با چماق داد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
از شعر يک شاعر چه سود از خدنگ يک جنگجو چه حاصل ............... اگر بر دل ننشيند . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
هر آوائي سکوت عشق است ... هر ستاره ای سکوت زمان است و هر آهي سکوت فرياد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد