Posts

Showing posts from May 4, 2003
روزي از ايام از كوچه پس كوچه هاي شهر مي گذشتم نالان در يكي از كوچه ها من ديدم ؛ يكنفر مي خنديد اهل كوچه گفتند ؛ متهم به ديوانگي است ؛ نزديكش نشويد من در آن شهر بزرگ يكنفر عاشق د يدم من به چشم خود در آن شهر ديدم كه مردم را به جرم عاشقي گردن مي زنند آري آري عاشقي ممنوع است من جواني ديدم كه اول شب بود و مي گفت سحر نزديك است در همان شهر پير مردي مي گفت روز را ديگر نخواهم ديد ديگر در اين شهر خورشيذ نخواهد تابيد پيرمرد مي گفت و از ته دل آه مي كشيد در گوشه اي از شهر كه درختان همه يا قطع يا بي برگ شده بودند نهالي با ترس ولي با اميد داشت مي روئيد و تنومند مي شد من در آن شهر صداي خوش بلبل نشنيدم من در آسمان آن شهر پرواز كبوتر نديدم ولي شنيدم صداي جغد و كلاغ و ديدم پرواز كركسهاي زشت ناگهان كودكاني ديدم گرد شهر مي گشتند شايد آن لحظه كه برخور من با آنها بود از يادم نرود و يادم نرود كه از جمعشان پرسيدم به دنبال كه يا به دنبال چه هستيد شما؟؟ و يك صدا جمع زبان بگشود و گفت ما به دنبال كليد قفليم و به دنبال نور ما به دنبال هوايي هستيم كه در آن بتوانيم تنفس بكنيم و به دنبال كا