Posts

Showing posts from 2003
...... هر درودی را بدرودی است هر طلوع زيبای صبحگاهي غروبي برای آن است هرآنگاه که سر فصلي را شروع مي کنِم مي دانيم که آن سر فصل يک خاتمه دارد و امروز صحبت از یک پايان است .... صحبت از يک وداع ..... صحبت از دل کندن و رفتن از کنار عزيزاني که بدون آنها بودن دل کندن و رفتن .... آری ديگر بايد رفت .... بدرود ای حريم تنهائي من ..... بدرود ای دوستان هميشه ياور من ........ بدرود . سپاس از شمائي که هميشه با من بوديد . شاد باشيد و هميشه خندان . . . اهورا ياور شما دوستای گلم
.... سلام به تمام یاران هميشه گی خودم .... سلام من رو تمام دوستان بايد ببخشند که می آیند و باز با ..... !!!! آری مطلب قبل و ديگر هيچ شايد اين وبلاگ هم مانند زندگي خودم شده .... هيچ زندگي که تمام آن در يک معني خلاصه مي شود و آنهم کار است صبح پوشيدن لباس جهت رفتن به کار شب در آوردن لباس از برای خواب . . . مرا باز هم از برای تمام تاخیرهایم ببخشید . . . شاد باشيد و در پناه اهورای يکتا
............ يا علي گفتيم و عشق آغاز شد .......... تولد مولا علي رو به تمام عاشقان راستين حق و حقيقت و عدالت تبريک مي گم . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
بگذار سايه من سرگردان از سایه تو دور و جدا باشد روزی بهم رسيم گر باشد کس بین ما ..... بجز خدا باشد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
با من از ريزش باران بهار با من از ريزش گلهاي قشنگ با من از باغ بگو . با من از سبز ترين فصل نجيب با من از سرخترين غنچه ي عشق با من از دشت بگو . با من اي چشم تو ناز با من اي دست تو گرم با من از چلچله ها با من از صبح اميد با من از عـشـق بگو . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
از شهر تاريك و يخ زده خود بي زار بود و مي خواست به سرزمين نور و روشنائي برود ؛ تصميمش را گرفت و حركت كرد و به شهر نور رسيد ولي افسوس چون به نور عادت نداشت كور شد و تن سرد و يخ زده اش نيز آب شد و او از بين رفت ..... او مـــــــرد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
خورشيد و ماه با تمام روشنائي خود باز نبايد مغرور باشند ؛ زماني كه بر چهره خورشيد در روز و بر روخ ماه در شب لكه ابري نشيند . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
شايد آن تک برگ زرد پائيزی .... آخرين اميد آن دخترک بود . . . اهورائي باشيد
شكر خدايرا كه مسكين و فقيرم زيرا كه مسكنت و فقر ارباب من است اربابي كه مرا آزاد كرده و زنجير از پايم گشوده و حال مرا توان آن هست كه بر دنيا بنگرم بي آنكه كسي بر من بنگرد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
هر روز پگاهي دارد ؛ نيمروز و شامگاهي و بازگشت هر ساعت تغييري دگر پيش مي آيد عقربه ها بر صفحه ساعت مي گردند هر سال تابستان ؛‌ پائيز و زمستان و بهاري دارد و هر فصل از سال ارمغان نويني مي آورد و من نمي دانم كه تو سالي يا روزي؟تو همواره در تغييري آيا اين طبيعت توست يا طبيعت از تو تقليد مي كند؟
در ميان آن شب تاريك ؛ صدايي جز صداي وحشت آور آن باد ديوانه نبود او زوزه كشان به همجا سر ميكشيد و ويران مي كرد و مي رفت مدتي گذشت و نفس آن باد ويرنگر گرفت ؛‌ دريافت كه ديگر قدرتي برايش نمانده است و ديگر دورانش به سر آمده بايد كاري مي كرد ؛ تصميم گرفت كه خود را به نسيمي تبديل كند و آهسته بوزد وراحت تن خستگان شود آري اين نسيم خنك امروز همان باد ويرانگر ديروز است ؛ آيا بايد به اين نسيم جان افزا اعتماد كرد؟ آيا اين يك آرامش مرموز قبل از طوفان نيست ؟ ‌آيا حال كه اين باد قدرتي ندارد نسيم شده ؛ اگر فردا قدرتي بدستش افتاد باز همان باد ويرانگر سابق نخواهد شد..؟؟ آيـا..؟؟؟آيـا..؟؟ او چون مي خواهد هميشه باشد و عطش بي پايان ماندگار بودن اوست ..... كه او امروز نسيمي خنك است و گرنه . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
ديگر چشمانم را مي بندم تا ديگر در ديدگانم انسانهاي پوشالي نتوانند مسكن گزينند و مي خواهم آنقدر بگريم تا سراي اسانهاي پوشالي را در ديدگانم ويران كنم . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
آنگاه كه درختي زخمي شود ؛ طبيعت به ياريش مي شتابد و پوسته اش را باز صاف مي كند و چنين است در مورد گوشت تن و خون ؛ جراحات درمان مي شوند ؛ اما تنها قلب است كه هيچگاه درمان نمي گردد اگر مجروح شود ديگر نمي توان درمانش كرد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
.... اگر کوره نوری ديديت در سبدی کنيد و برای من هم بياورید . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
هی فلانی ............ شاید زندگی همین باشد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
..... سلام يادم مياد پارسال در چنين روزی بود که يه وبلاگ به بقيه وبلاگها اضافه شد خوب .... آره اون وبلاگ من بود .... من هم یک سال از عمر وبلاگ نويسيم گذشت خوب یا بد کم يا زياد یک سال نوشتم .... در این مدت دوستهای عزیزی پيدا کردم دوستاني که همیشه با من بودند و من رو حمایت کردند سر تعظيم فرود مي آورم بر تمام آِن عزیزان . همگي شاد باشيد و خندان . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
به روشني مي بينم که هيچ چيز و هيچ کس نمي تواند ميان من و آنچه از آن من است بايستد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
قدرت کاميابي بخش خدا به يکايک ثانیه های امروزم برکت مي دهد تا هم اکنون و همینجا به عاليترين ثمرات نيکو برسم . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
هر چه کمتر شود فروق حیات رنج را جان گداز تر بيني سوی مغرب چو رو کند خورشيد سایه ها را درازتر بيني . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
آب تبخير شده به آسمان مي رود ابر مي گردد و چون باران فرو مي ريزند قلب آب شده بخار مي گردد و آسمان چشم را فرا مي گيرد و به صورت اشك فرو مي ريزند بارانها مي باريد و طوفانها مي خيزيد مگذار كه اشك من باران سيل آسا گردد بگذار باران بهاري باشد باران شوق و نشاط . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
آنگاه كه تو رفتي سكوتت همجا را فرا گرفت باغ خزان زده شد بلبلان به ديار دگر رفتند خورشيد از پس نقاب ابر رخ نهان ساخت و بوم بر ويرانه ها آواز سر داد كه او رفت… كه او رفت . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
اين منم ؟‌ اي غمگساران اين منم ؟‌ اين شرار سرد و خاكستر شده اين منم ؟ اي مهربانان اين منم ؟‌ اين گل پژمرده ي پرپر شده اين منم ؟ نه ؛ من كجا و غم كجا خنده هاي جانفزاي من چه شد؟ از چه چشمم از نگاه او گريخت اشتياق ديده را ناديده كرد از چه دل در پاسخ سرمستيش سرگراني كرد و نا سنجيده كرد هيچ باور مي كنيد اي دوستان كاين منم اين غنچه ي پرپر منم ؟‌ اين منم ؛ اين باغ بي روح خزان اين منم ؛‌ اين شام بي اختر منم . به اميد خنده های دوباره ... و به اميد برگشت شادی و اميد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
چرا نتابند ؛ مگر خورشيد جز تابيدن مي شناسد؟ چرا نخوروشند ؛ ‌مگر دريا جز خروشيدن مي داند؟ چرا نستوه نايستند ؛ مگر صخره جز نستوه ايستادن مي تواند ؟ چرا اميد نبخشند مگر سپيده جز اميد بخشيدن مي يارد ؟‌ چرا چون باروهاي استوار نگهباني نكنند ؛ مگر باروهاي استوار را جز نگهباني كردن مرامي است؟ چرا چون خون سالم ؛ در رگهاي عصرها و زمانها ندوند و جنبش نيافرينند ؛ مگر خون سالم را جز در رگها دويدن و جنبش آفريدن قراري است؟ چرا مشعل هدايت را در دل توده ها بر پا ندارند ؛ مگر مشعلداران را جز برپاي داشتن مشعل در دل توده ها آرزويي است؟ چرا با الهام گرفتن از فجرو و شفق ؛ مرزهاي حقيقت جاويد را در سر تا سر قرنها پاس ندارند ؛ مگر بزرگمردان هماهنگ با طبيعت بيكران را جز پاس داشتن مرزهاي حقيقت جاويد ؛ آرماني است؟ چرا قيام نكنند ؛ مگر مظلوم كاري جز ستاندن حق خويش از ظالم دارد ؟ . بـه امـيـد وزيـدن هواي آزادي و بـه امـيـد بازگـشـت كـبـوترهاي آزادي . جــاويــد ايـــــــــران پــايـنــده ايـــــرانــي . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
پيچيد در جهان طنين ياهو ... يا هو . هم ناله شوند . سه تار و دف و ني . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
دستي افشان .... تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد هر قطره شود خورشيدی . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
آيا بايد خوش بود و فراموش کرد که خون اين مايع زندگي از هزاران زخم ما جاری است ........ ؟ . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
تقصير ز من نيست ....... ديوانه ی تو اهل سخن نيست . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
آنگاه که نقاب از رخ بر مي کشي مي داني چه داستاني تکرار مي شود قصه ماه و ابر . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
بيا ای همصدا با من به فريادم تو پاسخ گو درون چشمه چشمم برای گريه کردن آه .... آبي نيست بيا ای همصدا با من مرا از اين جهنم ها رهائي بخش که اينجا هر دقيقه هر زمان هر لحظه اش درديست که اينجا من دورن آتشي بي دود مي سوزم بيا ای هم صدا با من که ديگر تاب رفتن نيست بيا تا بار خود از اين جهنم دره بر بند يم بيا تا ساعتي ما هم بياسائيم که عمری ما در اين دوزخ عبث بيهوده ره برديم . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
روز بود و خورشيد در آسمان مي درخشيد ولي ماه کمرنگي را در آسمان ديدم ...چشمکي زد و گفت ...... شب را هم بياد بیاور . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
امروز روزی بود که من با تو توی اين شهر با هم راه مي رفتيم من برات نوحه مي خوندم تو برام شعر مي گفتي من برات از سردی و سوز زمستون تو برام از گرمي و سر سبزی بهار مي گفتي من برات از شب بي صبح مي گفتم تو برام از طلوع زيبای فردا مي گفتی من برات از قتل عشق و عاطفه تو برام از جونه زدن دوباره عشق مي گفتي من برات از لانه های کرکسای زشت مي گفتم تو برام از لانه های قناريهای عاشق تو مي گفتي من مي گفتم که ديگه کبوترا بر نمي گردن تو مي گفتي کبوتراهم بر مي گردن من مي گفتم که بايد جواب مشت و با چماق داد تو می گفتي که نه جواب زشتيها رو بايد با عشق داد من و تو مي گفتيم و مي رفتیم ... اما يک دفعه ديديم که زشتيها به ما هجوم اوردند تو رفتي بهشون گل بدی و عشق بورزی اونا گلاتو پرپر کردند تو دلت خيلي شکست غصه خوردی اشک ريختي و گفتي که آره ... درست مي گفتي که بايد جواب مشت و با چماق داد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
از شعر يک شاعر چه سود از خدنگ يک جنگجو چه حاصل ............... اگر بر دل ننشيند . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
هر آوائي سکوت عشق است ... هر ستاره ای سکوت زمان است و هر آهي سکوت فرياد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
نمي دانم شما هم همانند من به خاصيت چادر نماز مادری واقفيد؟ آری عجيب آنزمان که احساس سرما و نا امني می کنيد چادر نماز مادر خود را روی خود بکشيد آنگاه احساس آنچنان آرامش و آسایشی می کنيد که ديگر نمي خواهيد آن چادر نماز را از خود دور کنيد در پناه مادرهای خود سعادتمند باشيد . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
هر دختر ايراني شکوفه ی عشقي است به پاکي آسمان و به عظمت دريا . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
جانم از غم تباه شد; ايواه روزم از عشق شد سياه - سياه سوختم ، سوختم ; دريغ ! دريغ مگر اي شبح ! عشق بود گناه؟ در بر كشيد شاعر، مرگش كه در رسيد ديوان خويش و گفت كه: - ((جاويد نام ماست . رفتيم ما; ولي اگر اندر غياب ما گويد كسي كه مرد فلان ; - سخت و نارواست )). گفت: -((اين ز فكر ساخته ; - (ديوان خود نمود تا هست سال و ماه ، چو خورشيد پا بجاست . بر سنگ خورد خواهد اگر چند جام ما، تا اين بنا بپاست نمردست نام ما . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
کسي از تپه های شن بالا مي رود... قطره از چشم خورشيد مي خروشد تبسم بر ديواره ی غنيمت جاری ميشود پلک تکاني مي خورد ... پيشاني بر سجاده تسليم مي نشيند و تا صبح باراني خورشيد ترانه مي خواند نيمه ظهر لحظه در افق منبسط شکوفه بر سر مي ريزد .......... فرياد .......... فرياد تا عصر پائيزی باران مجال کوتاه است . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
کاش توانائي آنرا داشتم که بر گردونه ی سپيد مي نشستم و بسوی تو ای جلوه گاه پنهان آرزوی من روی آورم برای چه هنوز در اين تبعيد گاه ناچيز مانده ام آخر ميان من و جهان خاک که وجه اشتراکي باقي نمانده است . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
فرياد ز تو فرياد که نبرده دلم عشقه تو رو از ياد رفتي و هنوزم دل ديونه ی من باز تورو مي خواد بس کن ديگه ای دل شيون نکن ای دل از عاشقي سيرم باز اسيرم نکن ای دل . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
اهورای بزرگ از فاصله ها بيزارم از دوری بيزارم از ماندن و نرسيدن هراسانم اهورای من بين من و تو يک نفس بيش فاصله نيست ... اين فاصله را از ميان بردار تا من بدون حتی نفسي به تو نزديکتر شوم . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
برويد ای رفيقان بکشيد يار ما را به من آوريد يکدم صنم گريز پا را اگر او به طعنه گويد که دم دگر بيايم همه وعده مکر باشد بفريبد او شما را . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
خدايا ما را با عشق آفريدی . عشق به وسعت جهان لايتنا هي است اهورای بزرگ جرعه ای از این وسعت و بزرگي را به من بچشان . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
روزي از ايام از كوچه پس كوچه هاي شهر مي گذشتم نالان در يكي از كوچه ها من ديدم ؛ يكنفر مي خنديد اهل كوچه گفتند ؛ متهم به ديوانگي است ؛ نزديكش نشويد من در آن شهر بزرگ يكنفر عاشق د يدم من به چشم خود در آن شهر ديدم كه مردم را به جرم عاشقي گردن مي زنند آري آري عاشقي ممنوع است من جواني ديدم كه اول شب بود و مي گفت سحر نزديك است در همان شهر پير مردي مي گفت روز را ديگر نخواهم ديد ديگر در اين شهر خورشيذ نخواهد تابيد پيرمرد مي گفت و از ته دل آه مي كشيد در گوشه اي از شهر كه درختان همه يا قطع يا بي برگ شده بودند نهالي با ترس ولي با اميد داشت مي روئيد و تنومند مي شد من در آن شهر صداي خوش بلبل نشنيدم من در آسمان آن شهر پرواز كبوتر نديدم ولي شنيدم صداي جغد و كلاغ و ديدم پرواز كركسهاي زشت ناگهان كودكاني ديدم گرد شهر مي گشتند شايد آن لحظه كه برخور من با آنها بود از يادم نرود و يادم نرود كه از جمعشان پرسيدم به دنبال كه يا به دنبال چه هستيد شما؟؟ و يك صدا جمع زبان بگشود و گفت ما به دنبال كليد قفليم و به دنبال نور ما به دنبال هوايي هستيم كه در آن بتوانيم تنفس بكنيم و به دنبال كا
بوي گندم ماله من هرچي که دارم ماله تو يه وجب خاک ماله من هرچي مي کارم ماله تو اهل طاعوني اين قبيله ي مشرقيم توئِي اين مسافرشيشه اي شهر فرنگ پوستم از جنس شب پوست تو از مخمل سرخ رختم از تاول تن پوش تو از پوست پلنگ بوي گندم ماله من هرچي که دارم ماله تو يه وجب خاک ماله من هرچي مي کارم ماله تو تو به فکر جنگل آهن و آسمون خراش من به فکر يه اتاق اندازه ي تو واسه خواب تن من خاک منه ساقه ي گندم تن تو تن ما تشنه ترين تشنه ي يک قطره ي آب بوي گندم ماله من هرچي که دارم ماله تو يه وجب خاک ماله من هرچي مي کارم ماله تو شهر تو شهر فرنگ آدماش ترمه قبا شهر من شهر دعا همه گنبدش طلا تن تو مثله تبر تن من ريشه ي سخت طپش عکس يه قلب مونده اما رو درخت بوي گندم ماله من هرچي که دارم ماله تو يه وجب خاک ماله من هرچي مي کارم ماله تو نبايد مرثيه گو باشم واسه خاک تنم تو آخه مسافري خون رگت اينجا منم تن من دوس نداره زخميه دست تو بشه حالا هرکي که هست هرکي که نِست داد مي زنم بوي گندم ماله من هرچي که دارم ماله من يه وجب خاک ماله من هرچي مي کارم ماله من . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
يک حوض نيمه پور با آب سبز رنگ چندين کلاغ پير بر تکه های سنگ انبوه سائلان در هر قدم به راه عمامه ها سفيد رخساره ها سياه . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
يک عمر به دنبال لحظه هاي خوب زندگي مي گشتيم ولي افسوس که آن لحظات به هدر داده همان لحظه هاي خوب زندگي بودند . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
بر خيز و پر کن ساقيا وز مي لبالب جام را تا زان شراب تلخوش شيرين نمايم کام را چون اين جهان فاني بود عمرت در او آني بود از فرط ناداني بود خوردن غم ايام را با ماه روئي نيک خو بر خيزو بنشين و بگو با روی او و موی او خوش باش صبح و شام را کردم فغان در هر سحر خوردم بسي خون جگر تا در کنا آرم مگر وان سرو سيم اندام را ای موی و رويت کفرو دين برقع برافکن از جبين وز عشق خود مجنون ببين هم خاص را هم عام را ای آنکه گفتي در جهان هيچت نباشد آرزو دارد صفايي آرزو بوسد روخ آن يار را . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
جوونامون دلشکسته همه از زندگي خسته پشت سر شلاق و زندون روبرو دراي بسته حرمت زن و شکستن بال آزاديش و بستن سنگ زدن به جسم خستش شاد و آسوده نشستن وطنم داغ جوان ديده تويي از همه رنجيده تويي مادر غم ديده تويي وطنم لاله خشکيده تويي خاک ستم ديده تويي عقاب پر چيده تويي دل تو مثل دل ما ميدونم خون وطن همه چشماي من و تو پر بارون وطن وطن آن روز مي بيني با همين دستاي خسته مي زنيم شيشه عمر دشمنا رو مي شکنيم وطنم با چنگ و دندون تورو آزاد مي کنيم ذره ذره خاک تو دوباره آباد مي کنيم
يا رب اين شمع دلفروز زکاشانه ی کيست جان ما سوخت بپرسيد که جانانه ی کيست حالیا خانه بر انداز دل و دين من است تا در آغوش که مي خوسبد و هم خانه ی کيست آخر هفته خوبي داشته باشيد . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
الف و ي و ر و آ اگه با نون در مييومد واسه من قشنگ ترين اسم توي شعرم در مييومد از ته خانه ي ويران از توي سفره بي نان نوني بر داشتم و ديدم نام شعرم شده ايران ايران ايران . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
چشمهای نگران به در دوخته شده ... قدمهای تند و نگران و ناگهان صدای گريه ی يک نوزاد فضای بيمارستان نمازی شيراز را پر مي کند .... آن نوزاد مي گريست ولي اطرافیان غرق در سرور و شادی بودند . . بله ... امروز آن نوزاد بزرگ شده و بلاگر.... بيست و پنجم فروردين من دنيا اومدم خلقت من در جهان يک وصله ی ناجور بود من که خود رازی به اين خلقت نبودم زور بود . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
پس از من تا ايران زنده است بر مرگ من اشك مريزيد. با يك پرچم ايران كفن ام كنيد و به سنگ مزارم بنويسيد زير اين توده ي خاك ، ميان استخوان هائي كم و بيش پوسيده ، هنوز دلي به عشق ايران مي تپد. پس اين جا تاملي كن و بر خفته به يادي منتي گذار معبود من ايران ، ايمان من ايران ، خداي من ايران ، آري آري همه چيز من ايران بود. - پس اگر مي خواهي براي آرامش روح من دعائي بخواني ، و بدين گونه مرا تا زير بار سنگين معاصي خويش از پا در نيافتم نيروئي ببخشي ، به عظمت ايران دعائي كن : بگو ((ايران پاينده باد!)) و بخواه كه ايران پاينده بماند، تا چون خواستي بتواني كه براي پاينده گي ي ايران فداكاري كني آري هميشه بگو ((پاينده باد ايران !))... با زبان بگو، با قلب بخواه ، و با عمل بنما كه ايران را پاينده مي خواهي . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
فصل كوچ فرا رسيده بود و گروه لك لكان بايد خود را به منطقه ها ي گرمسير مي رساندند. يكي از لك لكان بيمار شده بود و تاب كوچ را نداشت و نمي توانست از جاي خود حركت كند . وقت تنگ بود و گروه بايد حركت مي كرد ..پس او چه مي شد؟؟ رئيس گروه تصميمش را گرفت همه بايد كوچ مي كردند و او را تنها مي گذاشتند و مي رفتند. دوستان آن لك لك ناراحت از صدور آن فرمان به مخالفت پرداختند كه چرا بايد دوست خود را تنها بگذارند؟ هرچه پيران گروه و رئيس اصرار كردند آنان گوش ندادند وهمانجا نزد دوست خود ماندند و گروه رفت و به جايي گرم رسيد سال بعد كه گروه باز به آن منطقه كوچ كرد و به جاي قبلي خود رفت تا ببيند سر آن تعداد ازلک لکان مانده چه آمده؟؟ وقتی به آنجا رسيدند بجز استخوانهاي آن عده از لك لكان چيزي . برجا نمانده و اثری از آنها نبود . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
و عجيبه که بعضي از تحليلهای سياسي رو که از دهان بعضيها مي شنوم برام خيلي خنده داره مثلا تحليله اوضاع عراق و اين که چرا صدام عراق و ترک نکرد دوستان عزيز صدام هم يک بازيچه ی سياست است ... سياستي که آمريکا براش ديکته کرده اگر صدام عراق و ترک مي کرد اينهمه سلاح و موشک تازه درست شده به دست آمريکا کجا بايد امتحان مي شد بن لادنها و صدامها و ... باید باشند تا اين ابر قدرتها بر جهان حکمراني کنند و ما انسانهای عادی بازیچه و تنها قرباني اين سياستهای پليديم . . اهورايي باشيد
و عجيب نمي دانست بي او برای بوئيدن یک گل و شليک يک گلوله چقدر تنهايم
اگر ايران بجز ويران سرا نيست من اين ويران سرا را دوست دارم اگر آب و هوايش نيست دلکش من اين آب و هوا را دوست دارم تمام عالم از آن شما باد من اين يک تکه جا را دوست دارم . ديگه ندارم طاقت موندن من اين شهرو رها ميکنم از درد شبونه دل موطن من مرد ز بيداد زمونه هاي.. هاي.. هاي... سرم روي تن من نباشه گرکه بيگانه بشه هم وطن من اگه خاک من از دست بره جايي ندارم دلم مي ميرد از غصه ديگه نايي ندارم بجز نام تو اي مام وطن اي موطن من دگر بر روي لبهاي خود آوايي ندارم . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
بوی بهار به مشام مي رسد ... اولین گلهای خفته سر از خاک بيرون کرده اند ميان ابرها فرياد پرندگاني که از سفر زمستاني بازگشته اند به گوش مي رسد .... آنها سرود عشق مي خوانند .... دلم مي خواهد از خوشحالي فرياد بزنم ..... دلم مي خواهد از خوشحالي گريه بکنم ... ماه و اختران در آسمان لبخند مي زنند پرندگان خوش آواز به عشق گلهای رنگارنگ هر کدام به نوعي دل آرائي مي کنند و نغمه ها سر داده اند ..... آخر بهار آمده است و همه بايد سرود عشق بخوانند
..... و چه زيبا آمد عطر وجودش تمام اتاق تاريک و تنگ مرا پر کرده ... تن طب دارش تمام وجود سرد و خاموش مرا گرم کرده ... چه شهوت انگيز است آن زمان که لب بر لبانم مي گذارد و با سر انگشتان نازکش موهايم را نوازش مي کند او آمد ...و من ديگر تنها نيستم اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
نويد باز آمد تا بگويد و بنويسد و بخواند ... بگويد از رنجها .. بشنود از دردها ... بنويسد از غصه ها و بخواند از غمها من پس از مدتي سکوت آمدم ولي باز آمدم تا بگویم من هنوز هستم و هرکجا که باشم و هستم آسمان مال من است آمدم تا بگویم تا شقايق هست زندگي بايد کرد و در نتيجه بگويم به همگان که دوستت دارم را از من بسيار شنو و دوستم داری را با من بسيار بگو آری من امروز دگر بار آمدم تا در کنار شما عزيزان باشم . . هوا هوای بهاری است آنرا حس مي کنيد صدای چلچله های عاشق را مي شنويد رويش دوباره را باز مي بينيد و بوی بهار ار در فضا یک باره ديگر استنشاق مي کنيد آری بهار آمد راستي که چند شب ديگه هم شب چهار شنبه سوری است شب غلبه گرما بر سرما شب غلبه روشني بر تاريکي و در آخر شب جشن و سرور آری به راستي که باید این شب را جشن گرفت و با عشق و سرور و شادی شب را صبح کرد يک صدا همگی فرياد بر آريد : که زردی من از تو و سرخي تو از من هر روزتان بهاری و همراه با جشن و سرور دوران غم کوتاه باد . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
فـريــاد…فـريــاد..و بازهم فـريــاد اما براي شهري كه همه ي ساكنان آن نـاشـنـوا هستند .. آنچيز كه به جايي نرسد فـريــاد است . شا يد ديگرنبايد بود و نبايد ديد بايد مدتي از همه حتی از خود دور بود . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
کوچه غمناک پرستوهاي شاد در غروبي پر ملال و بي صدا خبر عريونيي بابا رو داد پائيز اومد اينور پرچين باغ تا بچينه برگ و باره شاخه ها کسي از گلها نمي گيره سراغ بيا در سوگ دل گير گل سرخ بخونيم شعري از ديوان گريه من و تو زاده ي فصل خزانيم دو تن پرورده ي دامان گريه شده ابري تو فضاي سينمون قصه ي بي غم گساريهاي ما ميدونم پايان نداره بعد از اين قصه ي بي برگ و باريهاي ما پائيزه پائيزه عريون من و تو خسته و گريون مي نويسم با دل تنگ روي گل برگ شقايق فصل دل تنگي پائيز فصل غمگيني عاشق . . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
ايـنـم گـزارش از مـردم شـهر در يـك روز مـن از سـر بيـكاري من پيرمردي را ديدم كه با عصا هم به سختي راه مي رفت ؛‌ ولي مجبور بود هنوز كار كند من ديوانه اي ديدم كه كه شايد از ما دائيه داران عقل ؛ عاقلتر بود ؛ راه مي رفت و ناسزا مي گفت من بازاري ديدم بي رونق كه دخل مغازه دارش پول كرايه تاكسي هم نمي شد من پدر و مادري را ديدم خجل از اينكه نمي توانند براي فرزندشان لباس نو بخرند من بچه اي را ديدم نا راحت كه مي خواست مشق بنويسد و دفتر و قلم نداشت او پول نداشت من زوج جواني را ديدم كه فقط از پشت ويترين مغازه ها اجناس را نگاه مي كردند من معتادي ديدم كه در گوشه خيابان در حال چرت زدن بود من كارمندي را ديدم كه نمي توانست قسطهاي عقب افتاده اش را بدهد من كارگري ديدم كه هنوز از كارمزدش پول نگرفته بود و او با افسوس مي گفت باز بچه هايم بايد گرسنه بخوابند من دختر زيبائي را ديدم كه بسيار فتان بود و در كنار خيابان به انتظار مشتري ايستاده بود من پسر زيبائي را ديدم كه مشغول خود فروشي بود من كودكان معصومي را ديدم كه براي سير كردن شكم خود و خانواده مجبور به كاركردن در شهر از صبح تا شب بودند مـ
Image
بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا نام خدا نبردن از آن به كه زير لب بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع بر رويمان ببست به شادي در بهشت او مي گشايد ؛ او كه به لطف و صفاي خويش گوئي كه خاك طينت ما را زغم سرشت طوفان طعنه ؛ خنده ي ما را زلب نشست كوهيم و در ميانه ي دريا نشسته ايم چون سينه جاي گوهر يكتاي راستي است زين رو به موج حادثه تنها نشسته ايم مائيم كه طعنه زاهد شنيده ايم مائيم ؛ ما كه جامه ي تقوي دريده ايم زيرا درون جامه بجز پيكر فريب زين هاديان راه حقيقت نديده ايم آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود ديگر به ما كه سوخته ايم از شرار عشق نام گناهكاره ي رسوا نداده بود بگذار تا به طعنه بگويند مردمان در گوش هم حكايت عشق مدام ما هرگز نمي رد آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما . . اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
Image
در ميان آن شب تاريك ؛ صدايي جز صداي وحشت آور آن باد ديوانه نبود او زوزه كشان به همجا سر ميكشيد و ويران مي كرد و مي رفت مدتي گذشت و نفس آن باد ويرنگر گرفت ؛‌ دريافت كه ديگر قدرتي برايش نمانده است و ديگر دورانش به سر آمده بايد كاري مي كرد ؛ تصميم گرفت كه خود را به نسيمي تبديل كند و آهسته بوزد وراحت تن خستگان شود آري اين نسيم خنك امروز همان باد ويرانگر ديروز است ؛ آيا بايد به اين نسيم جان افزا اعتماد كرد؟ آيا اين يك آرامش مرموز قبل از طوفان نيست ؟‌آيا حال كه اين باد قدرتي ندارد نسيم شده ؛ اگر فردا قدرتي بدستش افتاد باز همان باد ويرانگر سابق نخواهد شد..؟؟آيـا..؟؟؟آيـا..؟؟ او چون مي خواهد هميشه باشد و عطش بي پايان ماندگار بودن !!!! است كه او امروز نسيمي خنك است و گرنه اهــــورايــــي بـــــاشــيــد
Image
. . اهورای باشيد
گنجيشکک اشي مشي لب بوم ما نشين بارون مياد خيس ميشي برف مياد گوله ميشي خيس ميشي گوله ميش ميفتي تو حوض نقاشي کي ميگيره فراش باشي کي ميکشه قصاب باشي کي ميپزه آشپز باشي کي ميخوره حاکم باشي
حرمت زن و شکستن بال آزاديش و بستن سنگ زدن به جسم خستش شاد و آسوده نشستن . زنان ايرانی تا به کی مي خواهند زير باره اين قوانين دست و پا گیر و تنظيم شده دست مردان خود خواه بروند خدا عالم است . ... اهورايي باشید و آزاده
بله اينم از کیف پولی ما که نمي دونم چه بلايي سرش اومد...مقداری پول و کارتهای اعتباری و کارت وروود و خروج اینم از کار ما...بانک ملي که فعلا خود پرداز صادر نمي کنه ...مواظب کیف پول خود باشيد ....!!!!توصیه های ايمني رو جدی بگيريد دل واپسي ندارم تا که علي يارته دستاي پاک اين امام هميشه همراهته دلواپسي وقتي مياد که اعتقاد بميره دل آدم از روزگار بي اختيار مي گيره دست علي سپردمت تا بدوني دوس دارمت تو دست پاک اين امام از دل و جون ميذارمت
در دنيا همه دلتنگيها از دل نهادگي بر اين عالم است ؛ مردي آن است كه آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگ و مزه اي كه بچشي داني كه به آن نماني و به جاي ديگر روي پس هيچ دلتنگ نباشي . مرغ چو از زمين بالاپرد اگرچه به آسمان نرسداينقدر باشد كه از دام دور باشد . همچنين اگر كسي درويش شود و به كمال درويشي نرسد ؛ اينقدر هست كه از زمره خلق و اهل بازار ممتاز باشد . مولانا دو تن را در حال نزاع ديد يكي به ديگري پرخاش مي كرد كه اگر يكي به من گوئي هزار بشنوي مولانا روي به آن ديگري كرد و گفت هرچه خواهي به من گوي كه اگر هزار گوئي يكي هم نشنوي
شنبه روز بدي بود روز بي حوصلگي وقت خوبي که ميشد غزلي تازه بگي ظهر يکشنبه ي من جدول نيمه تموم همه خونه هاش سياه توي خونه جغد شوم صفحه ي کهنه ي يادداشتهاي من گفت دوشنبه روز ميلاد من اما شعر تو ميگه که چشم من تو نخ ابر که بارون بزنه آخ اگه بارون بزنه آخ اگه بارون بزنه غروب سه شنبه خاکستري بود همه انگار نوک کوه رفته بودن بخودم هي زدم از اينجا برو اما موش خورده شناسنامه ي من عصر چهارشنبه ي من عصر خوشبختي ما فصل پوسيدن من فصل جون سختي ما روز پنجشنبه اومد مثله سقائک پير رو نوکش يه چيکه آب گفت به من بگير بگير جمعه حرف تازه اي برام نداشت هرچي بود خيلي بيشتر از اينا گفته بود
با شاپركت نقش خمار و خيس پائيز شدي تك غنچه ي اين بهار بي باور و گلريز شدي يك عمر به آوارگي آيينه ها خنديدي آخر خودت آواره ي اين درد دلاويز شدي بي تاب نشستي كه بباري و نباريدي باز آواي غم آلوده ي باران و شب آويز شدي از باد چه ديدي كه پس از اينهمه سردي و سكوت با واژه ي پر تلاطم عشق گلاويز شدي كاش از تپش ساده ي اين باغچه مي فهميدي اينبار گرفتار همين نقش غم انگيز شدي در لحظه ي ميلاد ستاره هاي سرگردانت رقصيدي و قرباني اضطراب پائيز شدي ایران مسعودی
اي دريغا چه گلي رفت به خاك چه بهاري پژمرد ؛ چه دلي رفت به باد ؛ چه چراغي افسرد چه كسي باور داشت كه گل پرنفس باغ بهار ؛‌ ناگهان خواهد مرد آري او به ناگه رفت و هنوز چشمان دوستانش ناباورانه رفتنش را تعقيب مي كنند مادر و پدرش در نبود فرزند سيلاب خون بجاي اشك مي بارند و همسرش در جواني از سنگيني اين غم گوئي عمري دراز در اين جهان سپري كرده است او رفت و به پايان رسيد از فاني بودن به باقي بودن رسيد رضــــا جــــان جايت خالي است پير و مرشد بزرگ ؛ اين راهبر راه طريقت ؛ اين غرقه درياي عشق الهي ؛ شعري زيبا دارد كه بازگو كردن آن خالي از لطف نيست بيا تا قدر همديگر بدانيم كه تا ناگه زيكديگر نمانيم چو مؤمن آئينه ي مؤمن يقين شد چرا با آينه ما رو گرانيم كريمان جان فداي دوست كردند سگي بگذار ماهم مردمانيم غرضها تيره دارد دوستي را غرضها را چرا از دل نرانيم گهي خوش دل شوي از من كه ميرم چرا مرده پرست و خصم جانيم چو بعد مرگ خواهي آشتي كرد همه عمر از غمت در امتحانيم كنون پندار مردم آشتي كن كه در تسليم ما چون مردگانيم چو بر گورم بخواهي بوسه دادن رخم را بوسه ده كاكنون همانيم خمش كن مردو
Image
به تند باد حوادث چو گل همیشه بخند که گل بخندد هر چه ابر گریست ولی مگر میشود نگریست از رفتن یاران..خدایا تو خود میدانی که اشک مجال نوشتن نمی دهد آری اگر خاطر دوستان یاری دهد از آنها درخواست کردم که برای یکی از دوستانم که مریض است دعا کنند..ولی او دیگر امروز احتیاج به دعا ندارد ..او رفت به جایی که دیگر نه غمی هست و نه رنج بیماریی آری او رفت و ما را تنها گذاشت ..او جسم خسته اش را رها کردو روح بلندش را به پرواز در آورد روحش شاد شاید من چند مدتی به علت نداشتن روحیه کافی نتوانم بنویسم و جواب شما عزیزان را دهم ..مرا به بزرگواری خود ببخشید اهورا یاور تمام دوستان خوبم باشد
آقا نبوغ هركسي به يك طريقي گل ميكنه.مثلا نيوتون زير درخت سيب نشسته بود كه ناگه سيبي بر سرش اصابت ميكنه و قانون جاذبه زمين رو كشف ميكنه.ماهم چند شب پيش با يك ضربه مهلك به كشفيات بزرگي نائل اومديم.يك پسر دختر خاله اي دارم كه دو سال و چند ماهش هست وچند شب پيش زماني كه ميخواستم جاروب كثيف رو ازش بگيرم ضربه محكمي حواله گوش بينواي ما كرد و چندين جمله قصار نيز به طرف اينجانب پست فرمود.آخ كه چشتون روز بد نبينه كه ما زبان بسته فقط نگاهش كرديم و يادي از دوران گذشته كه جرات چنين كارهايي را نداشتيم و هم اكنون نيز نداريم در اين هنگام بود كه به تفاوت نسل امروز و ديروز كاملا پي بردم امروزه نسلي هستند سركش و زير بار حرف نرو و نسلي كه به هر طريق حق خودش را ميگيرد.آري نسل تكنولوژي و پيشرفت با اين نسل نمي شود شوخي كرد بايد آنها را از همين سنين كم جدي گرفت. آري اين جوانان فردا نسلي است كه ديگر زير بار حرف آقا بالا سرها و زور گويان نمي رود و ايران به چنين نسلي مدتهاست كه احتياج دارد سال نو مسيحِي بر همگان مبارک